لبه ی پرتگاه ایستاده بودم...
دستش را گذاشت بر شانه ام تا کمی هولم بدهد
و پایان بدهد به این دودلی های من
فاصله ی میان بودن و نبودن، یک نوازش کوچک بود...
لبه ی پرتگاه ایستاده بودم...
دستش را گذاشت بر شانه ام تا کمی هولم بدهد
و پایان بدهد به این دودلی های من
فاصله ی میان بودن و نبودن، یک نوازش کوچک بود...