حالِ بدِ من...

حالِ بدِ من...

*هیچ کامنتی در این وبلاگ پاسخ داده نمی شود...*

بایگانی

نشسته بودیم سر سفره داشتم قاشق های آخر غذام رو میخوردم مامان ی تیکه جوجه گذاشت تو بشقابم..سرش داد زدم"خیلی خوبه اگه وقتی ی چی میخوای بذاری توی بشقاب یکی ازش اجازه بگیری هاا" جوجه رو برداشتم و انداختم توی بشقابش... 

دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:***** خیلی وقته یهویی نیومدی بغلم کنی ها..."

دستش رو زدم کنار و گفتم:" دست کثیفتو چرا میخوای با لباس من پاک کنی..؟ "

قاشق آخر رو چپوندم توی گلوم. ظرف رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و پناه بردم به اتاقم.

 

دیره... برای خوبی کردن دیره... اون آدمی که میومد و ملتمسانه به پاتون میفتاد که دو ثانیه سِفت بغلش کنید، مُرد.

  • ناشناس ...